چند روز پیش نزدیک بود بترکم. اگر این کلیهها (خدا خیرشان بدهد، زن و شوهر خوب و مهربانی هستند!) به دادم نرسیده بودند تا الآن متلاشی شده بودم. تصمیم دارم چند ماهی هم بیاورم و پرورش بدهم. صاحبم چند روزی است که قاطی کرده. مخش تاب برداشته. تا این را می گویم، مخ جواب میدهد: «خودت تاب داری.»
خندهام میگیرد و صدایم بلند میشود. از خجالت سرخ میشوم. هنوز در حال خجالت کشیدن هستم که آبشاری از آب سرد وارد کیسهام میشود. یخ میکنم و پرزهایم سیخ میشوند. در این چند روز هر چه سر و صدا کردم، صاحبم نشنید و جز آب و شربت چیزی توی کیسهام نریخت. من هم جیغجیغ نکردم و ساکت شدم. آخر کو گوش شنوا؟ یکدفعه گوش صدایش را توی گلویش میاندازد و میگوید: «ایناها، یه کم دقت کنی میبینی.»
من هم میگویم: «منظورم تو نبودی که. یه گوش دیگه رو گفتم. اصلاً اینگوش با اونگوش فرق میکنه.» گوش میگوید: «مگه چند مدل گوش داریم؟» میگویم: «بیخیال! غلط کردم! اصلاً تو شنواترین گوش!» توی همین فکرها بودم که چندتا برنج تلپی افتاد توی کیسهام. من با خوشحالی کمی جا باز کردم و داد زدم: «شلوغ نکنین. به همهتون میرسه.»
لیلا موسی پور، ۱۵ ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
تصویرگری: آلاله نیرومند